جنس این نوشته بیشتر دلنوشته هست. معمولا هر از چندگاهی یک نوشته رو جایی منتشر میکنم و بعد از یکی دو سال بهش مراجعه میکنم و شرایط رو با اون زمان میسنجم. اینکه چی بود و چطور پیش رفتم و چه اشتباهاتی مرتکب شدم و باد چه کاری انجام بدم. شاید برای خیلی ها جذاب نباشه و شاید برای چند نفر شرایط مشابه وجود داشته باشه . اما بیشتر برای دل خودم دارم منتشر میکنم و مخاطب اول این نوشته خودم هستم. البته امیدوارم که این محتوا برای دیگران هم مفید باشه. بگذریم، تو این چند وقت چند نکته ی خیلی مهم رو یادگرفتم و دوست دارم با شما در میون بذارم.
حدود سه هفته هست که درگیر مسائل پیچیده ای شدم. به نحوی که بهترین خبرهایی که ممکنه برای یه استارتاپ یا یه کارآفرین هیجان انگیز باشه حتی بهش فکر هم نکردم. حتی همینکه نمیتونم درست واژگان رو کنار هم قرار بدم تا منظورم رو برسونم نشون دهنده ی ذهن به شدت پراکنده ی من هست. ذهنی که سه هفته ی پرتلاطم رو داشته.
بیاید یه نگاه به اتفاقات خوب این سه هفته بندازیم
- بدون مشکل وارد خاک کانادا شدم و ویزای سه ساله ورک پرمیت گرفتم
- یک روزه کریدیت گرفتم جوری که خیلی ها باورشون نشد
- همه ی تیم های استارتاپی که منتور بودم، بدون مشکل توی اینکیوباتورها پذیرش شدن
- برای چهار تا از تیم ها دقیقه ی نود سرمایه گذار پیدا شد
- روزی حداقل سه میتینگ با افراد به شدت عجیب و اندیشمند داشتم که هر کدومشون کوهی تجربه بودن و هستن و اسم هرکدومشون اعتباری برای اکوسیستم استارتاپ هست
- به همراه چند مورد دیگه که همش توی یه هفته اتفاق افتاد
- هفته ی دوم در عین ناباوری فایل نامبر اقامت دائم برامون صادر شد
- پیشنهاد همکاری از دو سازمان سرمایه گذار کانادایی برام اومد
- یکی از بزرگترین افراد اکوسیستم استارتاپی ایران و کانادا بهم ایمیل زد و درخواست جلسه برای همکاری داد
- یکی از بزرگترین اسامی دنیا بهم ایمیل زد و درخواست میتینگ کرد
- دو اینکیوباتور خیلی خوب ازمون درخواست میتینگ کردن
- توی شروع هفته ی سوم اتفاق جذاب تری داشتیم، قبول شدن برای اینکیوباتور شدن در کانادا
خب همونطور که میبینید کلی اتفاق جذاب داشتیم. اما
الان که دارم این متن رو مینویسم در عین ناباوری هنوز وقت نکردم به هیچ کدوم از این درخواست ها ایمیل بزنم و بگم یک هفته بهم زمان بدید
هنوز وقت نکردم بگم توی بدبختی ای گیر کردم و این پاسخ ندادن من از روی بی ادبی نیست از روی بیچارگیمه
اونایی که منو میشناسن میدونن اصلا و ابدا اهل چسناله نیستم ولی وقتی این همه خبر هیجان انگیز داری و نمیتونی بهشون توجه کنی، واقعا یه جای کار میلنگه. اینکه کجا هنوز دارم بهش فکر میکنم و نمیدونم چه نتیجه
و امروز
مثل روزهای قبل با مشکلات بیدار شدم و وقت نکردم صبحانه بخورم از اول صبح با مشکلات داشتم دست وپنجه نرم میکردم.
ولی آخر سر یه میتینگ داشتم که انتظار دعوا و مشکلات بیشتر رو از اون میتینگ داشتم. اما برام شروعی دوباره شد و با شخصی که میتینگ داشتم به شدت برام پربار بود. حرف خاصی رد و بدل نشد. بخش قابل توجهی از حرف ها جنبه ی دلخوری و درد و دل داشت
اما برداشت من در نهایت چند درس بود
نکته ی اول : عدم ارتباط
یاد گرفتم که بزرگترین چالش ما در بیان و کمبود ارتباطات هست. چیزی که یکی از دوستان به اسم امین بشیری ، بهش میگه Lack of Communication اینو آویزون گوشم میکنم. یعنی چی؟ یعنی وقتی با هم صحبت نمیکنیم یا درست صحبت نمیکنیم کلی سوتفاهم پیش میاد. وقتی که از روی حس غرور، شرم، ترس ، … یا هرچیزی دیگه ای به جای اینکه مستقیم و بدون پرده صحبت کنیم میایم و صحبت نکردن رو جایگزین میکنیم اتفاق بدتری میفته. این داستان عدم ارتباط خیلی برای تو این چند وقت ملموس شده بود.
نکته دوم : حسن نیت
نکته ی بعدی رو سالها یاد گرفته بودم اما هیچ وقت با پوست و استخون حس نکرده بودم. امیتاز این حرف برای پدرم هست: آدمها با حسن نیتشون جاده ی جهنم رو برات هموار میکنن. باید حواست باشه. یعنی چی؟ دیدی پدر و مادرها خیلی نگران فرزندانشون هستن و بعضی مواقع به جای اینکه مراقبشون باشن ، یه سری چیزها رو خراب میکنن؟ این دقیقا همین موضوعه. بعضی از مواقع ما از روی حسن نیت و اینکه میخوایم یه چیزی رو درست کنیم میزنیم یه چیزی رو بدتر خراب میکنیم. آیا آدم بدی هستیم؟ آیا از روی قصد تخریب کردیم؟ آیا تنگ نظریم؟ آیا شیطان صفتیم؟ قطعا جواب این ها خیر هست و جواب توی همون جمله ی بالاست. ما با حسن نیتمون ممکنه باعث خرابی بشیم. حواسمون رو جمع کنیم.
نکته ی سوم : روابط انسانی
اینه که هرکس رو در حد خودش دوست داشته باشم و باهاش رابطه داشته باشم. مهم نیست مادرم باشه، همسرم باشه یا دخترم یا نزدیک ترین شریکم
قرار نیست کسی که تنها عشق دنیاست حتما توی رابطه ی کاری هم باهات شریک باشه. هر آدمی باید در یک سطح مشخص قرار بگیره. شاید اسم دیگش بشه حریم. اما من متوجه شدم که آدم ها در چندین طبقه برای من قرار دارن. البته برای من روابط سطح دارن. مثل یه ساختمون. ادم های متفاوت برام توی طبقات متفاوت هستن. قطعا همسر ، مادر، پدر و فرزندم در یک طبقه هستن ولی تو این طبقه شریک کاریم قرار نداره. آیا به این معنی است که به شریکم اعتماد ندارم؟ یا به همسرم اعتماد ندارم؟ به نظرم انسان ها میتونن دارای شرایط متفاوت برای این دسته بندی داشته باشن. برای من اینجوریه
- Trainability یا آموزش پذیری : که خب ازونجایی که تیم های متفاوت دارم برام مهمه که همه ی ادم ها در پوزیشن های شغلیشون دنبال رشد و توسعه فردی باشن. حالا یکی مثل همسر یا مادر یا پدرم که خارج از این مبحث کار هستن چطور؟ یا آدم های دیگه که رابطه ی کاری دارم. باز هم همین موضوع هست. یعنی دنبال یاد گرفتن و یاد دادن هستن. البته مساله ی سن هم اینجا مطرح هست برام که هرچقدر سن میره بالا این میزانش میاد پایین و اینجوری میتونم توی این ایندکس یا شاخصه تعادل ایجاد کنم.
- Availability یا شاخص در دسترس بودن : یکی مثل پوریا خیری برای من از دسترس پذیر ترین آدم هاست. و این جزو شاخصه های مهم زندگیم محسوب میشه. این شاخص رو به خانوادم نمیتونم بدم چون به صورت پیش فرض تمامی پدر مادرها و پارتنر زندگی همیشه در دسترس هستن و اینکه بخوام این عزیزان رو با این شاخص بسنجم توهین به این روابط محسوب میشه. پس این شاخص برای افرادی غیر از این سه دسته ( پدر، مادر و همسر ) هست. کسی که در سریعترین زمان ممکنه توی شرایط بحرانی بهش زنگ میزنید چه شخصی/اشخاص هست؟ اگر ساعت دو شب تصادف کردم اول به کی زنگ میزنم؟ اگر قتل کردم چطور؟
- Reliability یا اتکا پذیری : این یکی از شاخصه هایی هست که بیشتر توی کار برای من معنا پیدا میکنه و ممکنه برای شما در جاهای دیگه هم معنا داشته باشه. به این معنی که کلید خونه رو میتونم به پوریا بدم اما نمیتونم رو حفش حساب کنم که دقیقا راس ساعت ۶ بره خونه رو باز کنه و گل ها رو آب بده! ولی پسرعموم کیارش دقیقا هر دو عنصر رو داره، یعنی بهش بگم کیارش ساعت ۶ برو و به گل ها آب بده، غیر ممکنه ساعت بشه ۶ و یک دقیقه! توی کار همیشه یکسری افراد هستن که میتونید بهشون اعتماد کنید که کارتون رو دقیق و به صورت صد در صد درست انجام میدن ولی آیا به این افراد میتونید اعتماد بکنید و کلید منزلتون رو بهشون بدید؟ خوشبختانه ادم هایی که همکار هستیم همه از همین جنس هستن یعنی هم اعتماد پذیر هستن و هم اتکا پذیر
- Security, Safety یا اعتمادپذیری و ایمنی در رابطه : تو همین چند خط بالا تقریبا توضیح دادم. هم پوریا و هم کیارش برای من از دو هزار درصد اعتماد پذیری برخوردار هستن و خوب دقیقا شبیه شاخصه ی در دسترس بودن در خصوص پدر، مادر و همسر صدق نمیکنه. واسه من اتکا پذیری و اعتماد پذیری تو یه سطح هستن. یعنی ترجیح میدم با آدم هایی کار کنم و در رفت و آمد باشم که از حداقل های این دو شاخصه برخوردار باشن. اما بعضی مواقع و به صورت موقت پیش میاد که باید به یک سری آدم اعتماد کنم. مثلا قراره خونه بخرم! من شاید هر ۴۰ سال یکبار این کار رو انجام بدم و نیازی نداشته باشم با بنگاهی رفاقت دوهزار ساله داشته باشم. یا مثلا ممکنه بخوام خونه رو اجاره بدم و از شهر برم. کافیه برم سر کوچه و اولین بنگاه مراجعه کنم و کلید خونه رو بهش بدم و بگم این خونه رو لطفا اجاره بدید! این اعتماد و کلید دادن آیا به این معناست که به بنگاهی سر کوچه دقیقا مثل کیارش و پوریا بهش اعتماد دارم؟ این نوع اعتماد پذیری سمت من هم هست. یعنی توی کار دقیقا باید کاری کنم که در اولین برخورد حداقل های اعتماد و امنیت رو به طرف مقابل بدم. وقتی این سطح شکل بگیره بقیه ی موارد رو میشه خیلی سریع بهش رسید. شاید بزرگترین مشکلی که دقیقا همین صنف املاک داره همینه که در برخورد اول نمیتونه برای شما اعتماد و ایمنی رابطه رو حتی کمتر از ده درصد ایجاد بکنه.
هرکی در یک سطح از زندگیت هست و دلیل نمیشه این سطوح رو جابجا کنی. یکی خیلی دوست خوبی هست و توی رفاقت همه کاری میکنه ولی کافیه باهاش کسب و کار راه بندازی، اونوقت میفهمی چقدر میتونی از این آدم متنفر بشی. کلیت حرفم اینه چون تنها عشق واقعی دنیا ، عشق مادر به فرزند هست، دلیل نمیشه که مادر بهترین شریک کاری باشه و تضمینی رشد کنی. یا همسر به عنوان شریک واقعی زندگی قطعا بیشترین نگرانی رو بابت پیشرفت کاری و زندگی داره اما دلیل نمیشه حتما بهترین شریک کاری باشه. البته همه ی این حرف ها قطعی نیست و میشه کلی مثال نقض هم آورد.
نکته چهارم : هزینه ی تاخیر
امروز اتفاقی برام افتاد که برایند موارد قبل تر بود و وقتی از بیرون به درون نگاه کردم متوجه شدم اصلا نباید کاری میکردم و اشتباها کاری را شتابزده انجام دادم و باعث اتفاق ناگواری شد. و این سوال برام به وجود اومد که اگر کاری انجام نمیدادم چی میشد؟ داستان هزینه تاخیر هم همینه. کلا هزینه تاخیر یه مفهومی برای اینه که نشون بدیم تاثیر گذاری زمان در نتایج چقدر مهمه. بیاید با یه مثال پیش بریم :
به عنوان مثال من نقاش ساختمون هستم و شما به من میگید تو این هشت ساعت این اتاق ۱۲ متر رو رنگ کن و بهت یک میلیون تومن میدم. منم میگم آخ جون. اگر نتونم توی هشت ساعت کل اتاق رو – به هر علتی – رنگ کنم قطعا شما کمتر از اون مبلغ با من تسویه میکنید. یعنی من دارم برای اون تاخیر هزینه پرداخت میکنم و شما برای اون تاخیر هزینه پرداخت نمکنید!
هزینه تاخیر به نوعی تصمیم تاکتیکی است برای اولویت بندی تصمیم ها. اینکه من تو اون هشت ساعت میتونستم به جای اینکه پنج بار چایی بخورم و سه بار برم دستشویی میتونستم یکبار چایی بخورم و کار رو سریعتر پیش ببرم.
به بیان آکادمیک ، هزینه تاخیر یا Cost of Delay تاکتیکی است که به برقراری ارتباط و اولویت بندی تصمیمات توسعه با محاسبه تأثیر زمان بر خلق و جذب ارزش کمک می کند.
هزینه تاخیر دارای واحدهای $/زمان است. هزینه تاخیر ایجاد شده (در نتیجه یک تاخیر) با ادغام هزینه تاخیر در یک دوره زمانی خاص بدست می آید.
آخ که چقدر این روز ها اینو درک کردم. اینکه بدونی چه چیزی رو در چه زمانی به تاخیر بندازی یا در سریعترین زمان ممکن به نتیجه برسونی. تو همین مثل بالا من میتونستم چایی خوردن رو به تاخیر بندازم و زمان رو برای کار دیگه ای ذخیره کنم که نتیجه ی بهتری برام داشته باشه. و خب بعضی اوقات هم باید حواسمون به تفریحات هم باشه. یعنی ما باید کار رو به تاخیر بندازیم و به تفریحاتی که حال دلمون رو خوب میکنن بپردازیم.
این مفهوم از توسعه محصول و بیزینس کاربرد داره تا رفتارهای روزانه. یعنی بعضی اوقات باید نسبت به یک چیزی سریع واکنش بدیم و بعضی وقت ها هم باید سعی کنیم صبوری کنیم و در واحد زمان پیش بریم.
اما همزمان با این مفهوم چیز دیگری هم برای من به وجود آمد که امتیازش با دکتر شفیعی عزیز است : هزینه کاری نکردن. یعنی بعضی وقت ها کاری نکردن به شدن با ارزش تر از کاری کردن است. که باز هم بستگی به شرایط دارد.
نتیجه گیری
اما از همه ی موارد بالا فقط یک نتیجه تونستم بگیرم اینکه اگر بتونیم با سوال درست مشکل درست رو پیدا کنیم خیلی راحت میتونیم همه چیز رو کنترل و مدیریت کنیم و مشکلات رو حل کنیم. یعنی پیدا کردن مشکل اصلی تر و حیاتی تر